'گریز...

نیمه شبی از جنس فردا...
تکیه کلامی از من در دفتر جملات نابم....
چون از نیمه شب 2 ساعت گذشته...
من دلگیرم...از
چند دختر که دور منند...
من از ادمهای حسود دلگیرم...
من از کلاس دینی که آثار تنبهش ساعتی بیش نیست دلگیرم...
من از آدمهای نا جنس دلگیرم...
من از نقابشان دلگیرم...
من از حرفهای همیشگیشان دلگیرم...
من از خاطرات و یاد انها دلگیرم...
من از وجود انها روی این کره ی خاکی دلگیرم...
من خجل شده ام از داشتن نسبت آنها...
من نگاه می کنم به جاده ی خدا...
من از شیطان دلگیرم...که خون را نمی شناسد...
من از شیطان به خاطر رنگی که بر روی
چشمها می زند دلگیرم...
رنگی که خون نمی شناسد...رنگی که نسب و نسبت نمی شناسد
من از انان که به ریای شیطان می نگرند دلگیرم...
من می خندم به خودم....
من به پدرم می خندم...
من به شاگرد می خندم
به استاد می خندم...
به استادی از جنس سه تقدیس می خندم...
من به این شبها و به حال این روزها می خندم...
من به زمزمه ی دایی رضا که می گوید خانه ام آتش گرفت می خندم....
من به کلیدهای پیانو می خندم...
به صفحات کتاب...
به تست دستگاه اعداد سینماتیک و گراف...
من هر وقت که دلم می گیرد در دفترم که عشق من است می نویسم...
من ان چنان زیبا می نویسم که از خواندنش به وجد می آیم...
تنها برخی می توانند درون ان دفتر را بخوانند ...
آن دفتر که همیشه همراه من است...
عاقبت به نام نجمه ی عشقی به چاپ می رسد...
من از تو می نویسم و از خدا
و از کتی تنها...
و از ابهام این نوشته ها لذت می برم و در جملات خود گمم...
و انکه خواننده ی نوشته های من است را مبهوت می کنم...
من عاشق گیج کردن آنم که دفترم را می خواند...
می خواهم نفهمد من چه می گویم...

                                                     
حرف من فرق دارد با همه...
حرف من شاید حرفی از جنس زمان باشد ...
حرف من فرق دارد...
مهر من فرق دارد...
وابستگی من از جنس سه تقدیس است...
افکارم از جنس ابهام
و وجودم پر از تردید...
و چشمانم به راه قدمهای تو..
من می روم تاابهام زمان مرا در هبوط خود غرق کند...
من اسیر دست زمانم...
تو مرا اسیر کردی...
و من روزی به تو خواهم گفت...
حالا من فقط دلتنگ چشمانت هستم...
حرف من فرق دارد با تمام حرفها...
چشم من فرق دارد با همه ی این چشمها...
عشق من فرق دارد با همه ی این عشقها...
پاداش من فرق دارد...
تنیبه من فرق دارد...
من وقتی در چشمان تو نگاه می کنم انچه را می بینم که عاشقی
در چشم معشوقی ندیده...
من صدای تو را می شنوم...و همه چیز ان لحظه تار است...
می خواهم فریاد بزنم که من هر چه می بینم جدید است...
اما ای جهان!کلام من قصار است...
راه من پر غبار است...
راه من پر غبار است...
من می روم تا در دفترم بنویسم که قلم گرم شده در دستم اما تن در گرمای خواب
به هم آغوشی می رسد ان هم از جنس ان افکار که در مغز
کسی جا نمی شود...
کلمات کم اورده اند در وصف احساس من...
می روم که هجوم دیوانه وار انها مرا می کشد...
فردا دست من در شوق نواختن کلیدهای پیانو خواهد سوخت...
فردا...همه چیز با امروز فرق دارد همان طور که امروز با گذشته...

یک لحظه...

امشب یک لحظه به خودم نگاه کردم و دیدم این منم...
ناگاه دلتنگ شدم...
دلتنگ تو...
و هیچ چیز جز...
نگاه دوختن در جاده ی سیاه مردمک چشم تو مرا از هجوم خالی
اطراف نمی رهاند...
امشب برای اولین بار دانستم که شاید تو را از دست بدهم...
امشب به یاد سالهای گذشته...
نمی توانم نبودن تو را تحمل کنم...
تا حال...
حال!بعد از حال چه خواهد شد...
می دانم من جرئت ندارم...من شجاعت روبرویی ندارم...
من بعد از یک بار هیچ گاه شجاعت عاشقی را پیدا نکردم...
طناب رابگیر...
***
غوطه ورم...مبهوتم...
هنوز هم وقتی نگاه می کنم در مردمک آن چشمها...
گمم...
می گویند داستان آنچه بر کسی تا حال گذشته را
می توان در انتهای چشم دید...
***
سرسخت تر از تو وجود ندارد...
اجازه ورود به جاده را بده...
***
هیچ چیز به اندازه ی دیدن تو اضطراب و آرامش را توام در ذهنم

نمی شکافد...
***
جرئت شنیدن حقیقت را ندارم...نه حقیقت و نه واقعیت ...
هرچند واقعیت تلخ و حقیقت شیرین باشد...
***
خود را لای این صفحات کتابها گم می کنم...
بی هیچ...
می پرسم...بدون آنکه پاسخ را درک کنم...
ای جنون شیرین و ای تصویر زیبا...
من در حقیقت تو گمم...
من می خندم وقتی به چشمهایت نگاه می کنم...
و تو نمی فهمی چه می گویی...می خندم و می گذرم...
***
راستش را بگو؟
آیا این یک خواب کودکانه است که در تاروپود ذهن ساخته ام؟
آیا این یک عاقلانه است...که تو مرا به بوته ی آزمایش آن راندی...
و محک می زنی !هر روز هر لحظه هر جا...
***
باز هم من به تو آن حرفهای همیشه را می زنم
گوش کن...
زمان همه چیز را مشخص می کند...
زمان به من می گوید چه کنم...
زمان خواهد گفت...
***
شاد بگوید اما دیر...
اگر هم زود...نمی دانم چرا گوشهایم نمی شنود...
***
من هنوز هم می خواهم از تکه های آن نقش و نگار مصری بدانم...
از آن مکعبها...از آن نیمرخ روی پاسارگاد...
و تمام آن یالها نقطه ها راسها و تمام آن نقش و نگارهایی که می گفتی...
من اسم تمام آن کتابها را سال دیگر این روزها از تو می خواهم...
***
همین روزها سال دیگر...

یک لحظه...
                                    

MNN news!!!در وصف اینجا!!پیش...

اینجا !!!
ام ان ان نیوز!!!
و فردا آزمون قلم چی!!!
یاد من باشد کاری نکنم که به رضا بر بخورد!!!
یاد من باشد شنبه با موجی حرف بزنم!!
و خالی (خالو) در گوش من زمزمه می کند!!!
انا لله و انا الیه راجعون!!!
و خدایی که در این نزدیکی است...
دایی رضا یا همان خالو می خواند...و من در پس ان پنجره ها سرگردان...
و عشقی هست و عشقی نیست....
و من سعی در آوردن 100%
و این سیبیلو!!گسسته...و
طناز می خواند توپولویم توپولویم توپوپولو صورتم مثل هلو
قد و بالام کوتاهه...
و کسی نیست جز این عبدل از هم گسسته >دستش کتاب گسسته...
و او می خواند زیر پنجره ترانه های پنهانی...
و خنده های زیر لب...
آن طرف تر دایی(خالو)
سینماتیک درس می دهد...
خودش می گوید پول ...
من می گویم آهسته به گوشش که عشق نیست کور
او اشاره می زند مثال...
و راستی دیروز پای آن تخته ی فکستنی نوشت :
مرا ببخش
که با دوریت زنده ام هنوز...
و انها هاج و واج...در ادعای درک این ترانه دست و پا می زنند...
او می گوید بس است!
مثال! متحرکی با شتاب ثابت...
من در خنده آورهای او و صدای پر طنینش غرق می شوم...
و او مرا بد می پیچاند...
و من می گویم هر جور راحتید...
و پشت خنده هایم گم می کنم که استاد من به تو و هر چه فیزیک و
انیشتین عشق می ورزم
او گوشش بدکار نیست...
عاقبت یا خود بداند یا من به او بگویم...
و آن به اصطلاح موجی که نامش طاهره (طاهری )می باشد!
(شد ما یک دفعه این استادان را مسخره نکنیم؟)می آید !!
به مثال آنکه به جواب ما محتاج است...
کیسه نمکی از دهانش خالی می شود...و اینکه ردیف جلو نشسته
و نامش نجمه است
از خنده هلاک می شود...
از حق نگذریم...او اتنهای جاده ی نمک را تسخیر کرده است...
با ان دندانهای خرگوشی...
و آن خنده هایش که دو طرف گونه هایش فرو می رود و بعضی بچه هات رو به اغما
می روند...
خوب درس می دهد !!نه! عالی!...
من شده ام مسئول و همه کاره ی کلاس موجی...!!
تمام تلاشم را می کنم که نا امید نشود...
به او گفته ام سی دی آب دکتر فرهنگ را برایش می برم...
او کلا منحرف می باشد....!!!
و...و...آن کف و صابون عزیزم!!
استاد گرام !صابونی...
بچه ها بیارن جزوه هاشونو...یه لحظه نگا کنن...
و باز در گوش من می گوید خیلی ماهی سال دیگه ...(نمی گم !!!)
من می خندم...بی مقنعه می روم در راهرو به دلم برات می شود صابونی همین نزدیک است...
می آید من دست بر سرم می گذارم...
باز با ان خنده ی شیرینش می گوید...نترس بابا اشکال نداره !!!
من نگاه نمی کنم....
نه عشق پور گوشش بدکار نیست...
و ان همه دیگر !!!چه بگویم از امامی نشوی...
و آن معلم درجه ی 1 نوربخش...
فاز گفتن ندارم...
تکلیفهای عبدل چشمک می زند !!
آن هم از تست الگوی خالو ...
و امتحان برد طاهری...
و 210 عدد تست زیبای سینتیک شیمیایی...
خانوم عشفی بیا....
من می روم پس از عمری عبدل صدایم کرده...
:فیلم الیور توئیست رو دیدی؟؟
نه؟؟!!
:پس چایی بیار...!!!!
خالو:آخ قربون دستت واسه منم بیار...
و من انگار که به عمرم چایی نریختم...
با چایی می روم....خانم رودکی رو سفیدم کرد...!!
آقای عبدل شهر فرشتگان رو دیدی؟نه!!!
پس ببین...
بوی بی خیالی می آید...همین...
بوی عشق به علم و دیگر هیچ...
یاد من باشد شنبه 142500 تومان خالو را بدهم...
یاد من باشد کاری نکنم که به خدا بر بخورد...
و بگذارد تنها
این بنده ی بینوا را...
داستان از کوچه های سر به گردون سای تاریخ این هواهای ابری می دهد
باز...
یک علم راز...
که بسوز و بساز...
با غم بی خیالی...
و باز آغاز....

ماجرای من ومعشوق مرا پایان نیست
آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام....
یاد من باشد به دایی بگویم
این را
در فرصتی بس دور و دراز...

پایان...