امشب یک لحظه به خودم نگاه کردم و دیدم این منم...
ناگاه دلتنگ شدم...
دلتنگ تو...
و هیچ چیز جز...
نگاه دوختن در جاده ی سیاه مردمک چشم تو مرا از هجوم خالی
اطراف نمی رهاند...
امشب برای اولین بار دانستم که شاید تو را از دست بدهم...
امشب به یاد سالهای گذشته...
نمی توانم نبودن تو را تحمل کنم...
تا حال...
حال!بعد از حال چه خواهد شد...
می دانم من جرئت ندارم...من شجاعت روبرویی ندارم...
من بعد از یک بار هیچ گاه شجاعت عاشقی را پیدا نکردم...
طناب رابگیر...
***
غوطه ورم...مبهوتم...
هنوز هم وقتی نگاه می کنم در مردمک آن چشمها...
گمم...
می گویند داستان آنچه بر کسی تا حال گذشته را
می توان در انتهای چشم دید...
***
سرسخت تر از تو وجود ندارد...
اجازه ورود به جاده را بده...
***
هیچ چیز به اندازه ی دیدن تو اضطراب و آرامش را توام در ذهنم

نمی شکافد...
***
جرئت شنیدن حقیقت را ندارم...نه حقیقت و نه واقعیت ...
هرچند واقعیت تلخ و حقیقت شیرین باشد...
***
خود را لای این صفحات کتابها گم می کنم...
بی هیچ...
می پرسم...بدون آنکه پاسخ را درک کنم...
ای جنون شیرین و ای تصویر زیبا...
من در حقیقت تو گمم...
من می خندم وقتی به چشمهایت نگاه می کنم...
و تو نمی فهمی چه می گویی...می خندم و می گذرم...
***
راستش را بگو؟
آیا این یک خواب کودکانه است که در تاروپود ذهن ساخته ام؟
آیا این یک عاقلانه است...که تو مرا به بوته ی آزمایش آن راندی...
و محک می زنی !هر روز هر لحظه هر جا...
***
باز هم من به تو آن حرفهای همیشه را می زنم
گوش کن...
زمان همه چیز را مشخص می کند...
زمان به من می گوید چه کنم...
زمان خواهد گفت...
***
شاد بگوید اما دیر...
اگر هم زود...نمی دانم چرا گوشهایم نمی شنود...
***
من هنوز هم می خواهم از تکه های آن نقش و نگار مصری بدانم...
از آن مکعبها...از آن نیمرخ روی پاسارگاد...
و تمام آن یالها نقطه ها راسها و تمام آن نقش و نگارهایی که می گفتی...
من اسم تمام آن کتابها را سال دیگر این روزها از تو می خواهم...
***
همین روزها سال دیگر...

یک لحظه...