سلام من اومدم...
نمي دونم ديگه چي بگم...
تو فكر كن كسي كه روزي عاشقش بودي ديگه حتي نخواد ببينتت...
فكر كن به تو كه مي رسه راهشو كج كنه و بره يه طرف ديگه تا ازت دور بشه...
و من دل شكسته و غمگين به سوي مسافري پناه اوردم...
و او كه مي دانست جنس دل شكسته چيست....
من گفتم نمي دانم مي شنوي !يا نه!
مي شنوي صداي ترك خوردن روح را؟مي شنوي صداي شكستن قلب را؟
مي شنوي صداي چكيدن اشكها را روي سنگفرش سرد ايوان؟
ايواني كه حتي روزهاي سرد زمستان از عشق گرم بود حالا در روزهاي گرم تابستان سرد است...
و او ناگاه اشاره كرد كه مي شنوم...
و نوري خيره كننده نشانم داد...
و من ناگهان از جا پريدم . گريختم ...
اما دوباره امدم و او هنوز بود من گرماي تنش را حس مي كردم و انرژي كه از او ازاد مي شد...
اشكها سرازير شدندو دل به درد امد...
و او ساكت ماند و گوش كردو من مكررا گريستم...
و تولدش را تبريك گفتم...
و او رفت...
شايد ديگر باز نگردد...
اما دلتنگش هستم...
و او رفت و انگار من باز هم تنها ماندم...
* * *
روزها از ان زمان سهمگين و تلخ مي گذرد...
اما چه سود؟
از زخمي مي گويم كه عميق است...
از مرهمي مبهم مي گويم...
از بازگشت مي گويم كه محال است و تنها چاره درد...
اما چه مي توان كرد؟
چه كسي دست مرا خواهد گرفت...؟
خواستم فرار كنم اما ...به مسافري ديگر برخوردم به انكه در دردي با من مشترك است...
ولي او هم رفت...
اما هيچ مسافري همان مسافر نامرد و بي معرفت من نشد...
و من باز هم روزها و شبها فكر مي كنم !...كه چه شد؟چرا شد؟براي كه شد؟؟؟؟؟
اما اين همه سوال ؟؟؟بي جواب...
و او سرد مثل قلب من...
انگار با او غريبه ام و روزهاست كه نديدمش...
حتي اميد معجزه اي از دلم پر كشيد...
تنها اين چراها هستند وبس...
تنها من مسافر و تنها جاده عشق...
و تنها خدا...
و تنها مسافري ديگر...و تنها نور ماه و غريب ان قطره هاي اشك...
و مبهم صداي گريه ي من كه در تاريكي شبي گم شد...
و من ماندم و سوال و خدا و قلب پاره ...و يك عالم ستاره...
و اين سوال كه ايا باز هم خود را مسافر جاده عشق بنامم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يا حق التماس دعا...