این زمان است که این چنین می پوید چون باد...این من هستم که هرروز در پس پنجره به یاد تو پیر می شوم و افسرده و یاد آن روز که من و تو هیچ نکردیم و گذشت آتش به قلب سرد و فسرده ی من می زند
ما هیچ نبودیم جز نگاه...ما هیچ نبودیم جز حسرت...ما هیچ نبودیم جز شرم ما هیچ نبودیم جز نفسهای به شماره افتاده در راه پله های سرد اینجا...ما هیچ نبودیم جز قلبهای به تپش افتاده در راهرو های تاریک...
ما هیچ نبودیم جز نگاه...تو هیچ نبودی جز بهانه...من هیچ نبودم به جز صداقت...
ما هیچ خواهیم شد اگر در پی فردا درنگ کنیم...ما هیچ خواهیم شد اگر به دست سرد باد دهیم
روزگاری را که می توانیم با هم باشیم و زیر سایه ی لرزان درختهای فرسوده از دست دنیا و دردهایش فرار کنیم دمی آسوده شویم و در چشم هم خیره...ما هیچ می شویم اگر از دست دهیم این روزهای سرد را که دستان من و تو بی رفیق مانده اند...و این فکر مرا مجنون می کند که نکند من و تو که خوب می دانیم زمان چیست ندانیم که می رود و باز نمی گردد...
من دلگیرم از تو!تو از من دلگیری!و اینکه تو بشکنی آن چیزی را که درونت شعله می کشد سخت است ولی ممکن!پس درنگ نکن و نگذار این ثانیه ها در کنار کسانی بگذرد که غریبند و گاه رقیب...می دانی چه می گویم؟گمان نمی کنم!!!....
پ.ن:شناخت موجب عشق می شود.
باید یک سری چیزهارا کنار گذاشت که سخت است.
من از یاد نگاه کسی می میرم و زنده می شوم.می خواهم سرم را به دیوار بکوبم...
و این ابهام زهرآگین را بکشم و بپرسم که چرا یک انسان متعهد باید اینچنین
تعهدش را زیر پا بگذارد؟؟؟چرا؟چرا؟>
ما هیچ نبودیم جز نگاه...ما هیچ نبودیم جز حسرت...ما هیچ نبودیم جز شرم ما هیچ نبودیم جز نفسهای به شماره افتاده در راه پله های سرد اینجا...ما هیچ نبودیم جز قلبهای به تپش افتاده در راهرو های تاریک...
ما هیچ نبودیم جز نگاه...تو هیچ نبودی جز بهانه...من هیچ نبودم به جز صداقت...
ما هیچ خواهیم شد اگر در پی فردا درنگ کنیم...ما هیچ خواهیم شد اگر به دست سرد باد دهیم
روزگاری را که می توانیم با هم باشیم و زیر سایه ی لرزان درختهای فرسوده از دست دنیا و دردهایش فرار کنیم دمی آسوده شویم و در چشم هم خیره...ما هیچ می شویم اگر از دست دهیم این روزهای سرد را که دستان من و تو بی رفیق مانده اند...و این فکر مرا مجنون می کند که نکند من و تو که خوب می دانیم زمان چیست ندانیم که می رود و باز نمی گردد...
من دلگیرم از تو!تو از من دلگیری!و اینکه تو بشکنی آن چیزی را که درونت شعله می کشد سخت است ولی ممکن!پس درنگ نکن و نگذار این ثانیه ها در کنار کسانی بگذرد که غریبند و گاه رقیب...می دانی چه می گویم؟گمان نمی کنم!!!....
پ.ن:شناخت موجب عشق می شود.
باید یک سری چیزهارا کنار گذاشت که سخت است.
من از یاد نگاه کسی می میرم و زنده می شوم.می خواهم سرم را به دیوار بکوبم...
و این ابهام زهرآگین را بکشم و بپرسم که چرا یک انسان متعهد باید اینچنین
تعهدش را زیر پا بگذارد؟؟؟چرا؟چرا؟>
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم آذر ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۴۵ ب.ظ توسط n
|