سلام...

پشیمانم از دیدار تو...

چون مرا لبریز کرد چشمانت از انتظار دیدار بعد...

و گویند این وآن به هم همواره که:

شاید دیداری در کار نباشد...

و من در امید گرفتن کوچکترین محبتی در دستان تو...

زیر پنجره می نشینم و می خوانم...

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم...

حذر از عشق ندانم نتوانم...!

آن گاه که به بستر می روم اول کتاب راز را می خوانم

بعد ترسی شفاف مرا می گیرد چشمانم را می بندم

و تصور می کنم...تو اینجایی...در پله ها

در تپش رگها...در خنده ها و گریه ها...آن وقت خیال شیرین خود را در پاک

می گذارم

و برای کائنات می فرستم و به انتظار می مانم

و باور دارم تا همین حال اگر هم تا اینجا آمده ایم...کار کائنات است...

کار راز است...و کار قانون عشق...

زیر لب می خوانم...به امید تحقق ان لحظه...

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ای زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید...


آه از این سفر کوتاه!


بوی عشق در هوا پیچید

اشک تو رو لب من بوسید...

بعد از مدتها احساس غلیانی شیرین در دل دارم...

پرسیدم در شبی سرد که آیا این هدیه ی توست

تو گفتی :اگر نبود الآن اینجا نبودی...

و من گم شدم باز هم در صفحات این کتاب...

و باید بخوانم و ای کاش تو می آمدی...ومن باز تو را می دیدم

و بهانه ای برای حرف زدن با تو و نگاه کردن در چشمان تو می داشتم...

افسوس که دیر کرده ای راست می گویی تقصیر توست !

که دیر کرده ای...تقصیر توست...

من دلم برای تو تنگ است و می خواهم تنها این را بدانی که اندکی

به گونه ای طوری جوری حالتی...من...من

من فقط می خواهم بدانی که...

همین!برایم کافیست...همین!