سلام !!

یه حال و روز عجیب و بهت از بودن تو!!!

دلم می خواد قشنگ ترین سوال دنیا رو از تو بپرسم !که تو کی هستی؟؟

ای کاش بفهمم گرچه که صعب کاریست...۳ هفته...شاید برای من که خام

نیستم کم باشد...من از پس پنجره ها سالها انتظار کشیدم...

ای دوست !ای آشنا!ای استاد...

ای کاش من نیز روزی از راز دلت باخبر شوم...

می خوام زیبا بنویسم!گم می شوم مبهوت می شوم!

این بار چیزی در انسانی یافتم که تمام این عمر ۱۷ ساله که ۱۲ دی وارد ۱۸ شد

نیافته بودم...چیزی یافتم که سالها انتظار داشتم...

رویایی را بعینه دیدم که برایم توهمی بیش نبود...

انسانی را دیدم که فکر کردم فرشته بود...

ولی او بود!او واقعا او بود!اما اینجا؟؟جایی که انتظارش را نداشتم...جایی که فکرش را

نمی کردم...کسی که فکرش را نمی کردم این گونه با زبان بی زبانی با من سخن

بگوید...و آن همه تقلا...آه!بارالها!او کیست که این گونه مرا مبهوت می کند...

کیست که هر روز نوتر از روز گذشته دریچه ای از حرفهای چند پهلویش به سوی من

می گشاید...

گاه می خواهم رهایش کنم!می خواهم بگویم دروغ است ...می خوام بچگانه فکر

کنم اما!اما او نگاهی می کند حرفی می گوید که مرا باز دارد...

من در این اندیشه که چگونه راهی به خلوتش بیابم و او در اندیشه که مرا چگونه

یابد...آنچه را دارم و از چشم خیلی ها دور ماند در من دید آن هم همان روز اول که

وارد شد...و این بار نجمه ی مغرور فهمید که از قافله بسی عقب است...

این دفعه او با کسی طرف بود که در خیالات ممکن بود ببیند...

اما او وجود داشت!او عاقبت به نجمه فهماند که کیست...اما هنوز نجمه از این

سو به آن سو می دود...بلکه تو را بیابد از میان آن همه فکرو خیال...غم و غصه...

و از میان آن خنده هایی که خودت را پشتش پنهان می کنی...

ای آشنا!آیینه ای به زیبایی تو نیست !آیینه ای که چه خوب مرا نشان می دهد...

شاید تو شبیه ترین آدم روی زمین به من هستی...شاید برای همین همدیگر

را خوب درک می کنیم...نگاه هم را می فهمیم ...خواست همدیگر را خوب می دانیم

عشق را می دانیم ...غم و غصه را می فهمیم ...سختی کشیده ایم...

فکر هم را می خوانیم...و ای دوست !

حتی آن لحظه که در کنارم نیستی انگار از همیشه به من نزدیک تری...

و صدایم را می شنوی...من هر آنچه در رویایم داشتم در تو دیدم...

در چشمانی هوشیار در عین حال مدهوش غم و عشق و درد...

اینجاست که باید بنویسم از سیاه چاله ی چشم...و افسانه ی دالان مارپیچ...

شاید زیاد می دانم...اما ...نمی خواهم هیچ وقت از دستت بدهم...

اما این بار انسانی را می خواهم نه مثل تمام خواستنهایی که در دوره ی جوانی

 داشته ام...این بار انگار بدون تو هیچم...اگر آن صدا نباشد...اگر روزی آن حرفها

را نشنوم...راستی تا به حال فکر کردی چرا نجمه انقدر از تو حرف شنوی دارد؟

خودش هم نمی داند چرا...

من در پی کلیدی که در قلبت را بگشایم... و افکارت تراوش کند در این ذهن تشنه...

تو در پی چه ای؟ای آشنا!!عشق صدایت نمی زنم...شاید روزی عاشقت شدم...

اما تو کیستی؟این گونه از جواب به سوالهای من سر باز می زنی...

و من هنوز هم در عین نا باوری می گویم...شاید تو رویا باشی..

حرف بزن و بگو تو رویا نیستی و من بیدارم!و بگو تو در مقابل من ایستاده ای...

به من بگو کیستی...بگو چرا از روز اول مرا شناختی...بگو چرا من باید شبیه او باشم

بگو چرا تو؟چرا این زمان؟چرا اینجا!برهه ای از زمان که فکرش را نمی کردم...

و تو !تویی که جایی درون من نداشتی اما حالا!خنده هایت از جلوی چشمم کنار

نمی رود...تو بگو کیستی و به دنبال چه ای؟با من زخمی چه کار داری...؟

بگو که از آینده خبر داری...بگو!فقط بگو که هیچ چیز جز گفتن تو آرامم نمی کند...

هیچ چیز جز حضور تو مرا خوشحال نمی کند...بگو از غصه هایت...

بگذار بگویم من به تو همیشه مدیونم...همیشه...همیشه سعی می کنم خوشحالت

کنم...نمی خواهم از من دلگیر شوی...ای دوست...

ای کاش  بگویی که کیستی و ای کاش تمام اینها را که برایت نوشته ام ببینی و

بخوانی...

نجمه در افقی ایستاده...چیز دیگری می بیند...او خود را درون تو می بیند...

شاید تو پاسخ او باشی به تمام آن سوالهایی که بی پاسخند و آزارش می دهند...

تو را به عشق پاکت قسم می دهم لب بگشا و بگو از آنکه از دستش دادی...

بگذار در این اندک زمان که در کنار هم هستیم چیزی بیابیم...چیزی یاد بگیریم...

تو به رسم عادت به من بیاموزی...من به تو چیزی بیاموزم شاید جبران آن همه مهر را

بکنم...شاید فردا برای من نبود تو رقم خورده باشد...این بار...این بار...

این حادثه ای دیگر در زندگی من است...و شاید تو عجیب ترین و زیبا ترینش باشی...

چون تو مانند منی...تو خود منی...و هیچ گاه کسی را این گونه نیافتم...

لب بگشا و بگو از آنچه بر تو گذشت...سخته...ولی ممکنه...

این گل ز بر همنفسی می آید

                                             شادی به دلم از او بسی می آید

پیوسته از آن روی کنم همدمیش

                                               کز رنگ ویم بوی کسی می آید...

*******************************************************

پ*ن:

مهمه!اما من سکوتم معنی بهت می ده !!به این معنی که تو کی هستی؟

تو ؟و شماها؟و این رنگ به رخصار!و بذار بگم!که فکر نکنی!چون اصلا مظلوم

-نمایی بلد نیستی...آخ!تظاهر!

هیچ وقت انقدر از کاری که انجام دادم

مطمئن نبودم!و امروز با بصیرت کامل از کاری که انجام دادم خوشحالم...

اون روز می رسه که دستات خالیه...با اون کارایی که پشت سرم کردی...

و منو اون همه مدت گول زدی...آخ ای کاش می شد بگم اینجا که چی به

سرم اوردی...و من فکر کردم تو دوستی !نه کسی که گند زده تو زندگی

نه فقط من!!سکوت من !!اون روز می بینمت که سرتو نمی تونی بالا

بگیری!!بی خیال!...بی خیال...بی خیال و خدایی هست و خدایی نیست

خودتو گول نزن...همین!خوب می دونی چرا ازت متنفرم!خوب می دونی...

من ساده رو بگو...اون شبایی که تا صبح دیوونه می شدم تو کجا بودی؟

نه!خیال نکن می گذرم!هرگز به روح همون مسافر که صورتش از خجالت

قرمز شده بود...و به روح از اون گنده تر جدمون...

خوب می دونی باهام چی کار کردی...خودتو به اون راه نزن!اینا بین من و

توئه...فکرم نکن که انقدر بچه ام که حرف این و اونو گوش کنم...من به

چشم دیدم...به چشم...

خودتو گول نزن...همون بهتر که سکوت کنیم اونم سکوت ابدی...

تا اونجا تو پیشگاه خدا ببینم چی واسه گفتن داری...؟سکوت...

(یه مطلب کاملا بی ربط به اون بالایی!)بیخودی برداشت نکنید دوستان!