دیشب جمال رویت تشبیه ماه کردم تو به ز ماه بودی من اشتباه کردم
به نام مهربان تربن مهربانان...
سلام دوستان می بینم که اینجا حسابی رونق گرفته...مث گذشته ها!
توی یه حال عجیبی سیر می کنم.عاشقا می دونن یعنی چی!
حالتی سراسر تضاد...دارم می سوزم و درد می کشم اما برام شیرینه...
الله اکبر!
به قول فریدون مشیری...از آن شادم که در هنگامه ی درد غمی شیرین
دلم را می نوازد...
دیشب مجنون شده بودم می دونی جنون یعنی چی؟؟
تا حالا دیوونه شدی؟؟
حال روحیم افتض بود!جسمی هم که بدتر!دلم درد می کرد!از صبح
نتونسته بودم
چیزی بخورم اشتهام کم شده بود...نفسم بالا نمی اومد...
بدنم درد می کرد گلوم می سوخت یه چیزی روی قلبم سنگینی
می کرد...
کلاسم که تموم شد زدم رو ایوون...
هوا سنگین و مزخرف بود...نای راه رفتن نداشتم...
می خواستم لب باز کنم و حرف بزنم نمی شد...نفش نداشتم...
عاقبت حرف زدم ...با همان قدرت کم...
:خدایا!کجایی؟چرا جوابمو نمی دی؟؟کجایی؟چرا منو تنها گذاشتی؟
مگه ما با هم رفیق نبودیم؟ها؟مگه با هم قرار نذاشتیم...که همدیگرو
فراموش نکنیم؟
مگه تو با مرام ترین و با معرفت ترین نیستی؟پی چرا رفیقتو تنها گذاشتی؟
با مرام تازه خیلی اوقات من فراموشت می کنم اما بازم تو نه!!
یهو دیدم از اون ور آِسمون ابرای تیره دارن می یان...
خدای مهربونم می دونست من عشق بارونم !
باد تندی شروع به وزیدن کرد و نم نمک بارون شروع شد...
فریاد زدم تند تر ببار...ببار بر من...
و بارون تند شد!خیلی تند!
من چشمامو بستم...به دیوار تکیه داده بودم سرمو بالا کردم...
دستامو بالا بردم...زار می زدم ...اشکام می یومد...
صدای هق هق گریه م توی هیاهوی بارون گم... بود...
صدای خدا می یومد...
:ای بنده ی من !رفیق!من فراموشت نکردم!من همیشه بودم!
من رفیق با مرامم!من فراموشت نکردم!من همیشه با تو ام تنهات
نمی ذارم...
فقط رفیق یک کمی باید صبر کنی...
صدای خدا بیداد می کرد!روی ابرا قدم می زد...با قطره های بارون
می یومد پایین روی گونه هام می ریخت...
دستامو بالاتر بردم اشکام می ریخت و من زیر لب زمزمه می کردم:
یا ملائکتی!قد استحییت من عبدی و لیس له غیری فقد غفرت له...
دعوتش اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده
همی شرم دارم...
کرم بین و لطف خداوندگار گنه بنده کرده است و او شرمسار
بارون که اومد حسابی سبک شدم...چه صفایی بود زیر بارون...
بعد آروم آروم با خدا حرف زدم...
نفسم باز شده بود...ازش بازم تمنا کردم...که اگر می تونه فرجی حاصل
بشه و ما رو از غم نجات بده...
گفتم :اگر اوکی می دی پاش وایمیستم ...به شرطی که تو بخوای و
راضی باشی
الهی قربونش برم سکوت کرد بازم...اما من آروم شده بودم...
چشمامو باز کردم دیدم اون هم پشت پنجره است...باز دیوونه شدم...
مرام و معرفت می خوای فقط خدا!

می دانم خداوند در تاریکی ها ندا خواهد داد :
فاستجبنا له و نجیناه من الغم...
و باور دارم که بارانی که بارید تنها برای من بود و خواست بگوید
که من تا ابد با تو خواهم بود...
یا علی مدد التماس دعای مخصوص
از طرف مسافر جاده ی عشق