خداحافظی گریه در یک غروبه...
و بهت...و شکست روحها...
از ۷۸ تا ۸۶...چه زود گذشت!
پدر زود گذشت نه؟و تو در تمام شبهای سختی من نبودی...
و نبودی ببینی که آن پر مدعا ها چه برسر فرزندت آوردند...
راستی اگر می بودی...چه می کردی؟حرفی می زدی...؟
باز هم می گفتی برو؟...
برای ۸ امین بار گفتم خداحافظ....اما چه زود رفتی نه؟خیلی زود رفتی...
من ۸ ساله بودم و برای بدرود گفتن سخت بود اما عاقبت رفتی...
و هر چه کردی تو کردی...
بگذریم...بگذریم...بگذریم بهتر است...
من در بهت ۱۳ آبان روز نحس زندگی ام بودم که مادر بزرگ هم همان روز
پر کشید...۱۳ آبان ۸۶ مادر بزرگ مریم و ملیحه و احمد و ابواالقاسم را ترک
گفت...زود نرفت...اما آن چنان رفتنی کرد که...
مادر بزرگ هم بعد از آن همه درد رفت...هیچ نگویم بهتر است...

فقط بگویم حافظ بزرگ در باب او غزلی داد .
به احترامش و به افتخارش بیت را در اعلامیه گذاشتم...
مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده ی خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
روح همه شان شاد...
فاتحه ...
التماس دعا...
چه بیرحم جاده چه غمگین رفتن...
جدا می شم از تو جدا می شی از من
یه مرغ مهاجر یه قلب مسافر با یه دفتر از خاطرات قدیمی
جدا می شه از لحظه های زمینی
خداحافظی گریه در یک غروبه
خداحافظی رنگ دشت جنوبه
خداحافظی غم توی کوله باره
خداحافظی ناله ی قطاره
یه خط یادگاری رو دیوار نوشتم
دلو جا گذاشتم بریدم گذشتم
دو تا قطره ی اشک روی شیشه حیرون
یکی گریه ی من یکی مال بارون...