آنچه می خواهم...
روزگاری خواستم که آهنگ بهشت و زمین کیتارو را گوش دهم...
آن وقت چیزهای جدیدی تولد یافتند و آنچه از یاد رفته بود آمد...
من حرف دارم!حرفهای مغشوش و در هم و بر هم!
من دولت یار نمی خواهم!من موج سبز نمی خواهم !
من فدرالیسم اقتصادی نمی خواهم !من ۷۰ هزار تومان نمی خواهم !
من آرامش می خواهم!من صدای گلوله های امشب را نمی خواهم !
من می خواهم ۳۰ اسفند ۲۵ سال دیگر زنده باشم!و خورشید گرفتگی
را ببینم!من مهندسی دانشگاه امیر کبیر را می خواهم!من آن چیزی را
می خواهم که نمی توانم بگویم...من می خواهم بدانم که انیشتین
در آخرین سال عمرش در پرینستون به چه می اندیشید و در آن رساله
چه گفت؟؟من می خواهم بدانم زمان که این چنین برق آسا از کف
ما می رود به چه تبدیل می شود؟؟
من می خواهم گربه ام را درآغوش بگیرم که نه گرما باشد روی ایوان
و نه گرد و غبار کشور عراق و سوریه...
من امروز غار حرا را دیدم...و من چقدر دلم خواست آنجا باشم...
من چقدر می خواهم بروم آن بالا که تو حتی تصورش را هم نمی کنی...
من می خواهم یک نفر پیدا شود تا اینجا حوصله کند و این داستان
در هم و برهم را بخواند...و بخندد به من و من هم بخندم به او که تو
هیچ نمی دانی...حتی اگر هم بخواهی...
من می خواهم بخندم !من می خواهم تا ابد صدای آهنگ بهشت و زمین
کیتارو در زندگی ام جاری باشد...و من یاد کسی بیفتم که این روزها
در دیار افکار من چه غریب است...می گویند این غریب تنها و بی کس
به همان اندازه برای هر کس وجود دارد که او باورش کند!
می گویند اما من باور ندارم...و من از فرط بی باوری می خواهم سرم را به دیوار بزنم.
و من از این بی باوری می ترسم!و می بینم که روزها و شبهایم در این
بی باوری می سوزد اما من هنوز در تردیدم...من کاری انجام می دهم
هر صبح زود که نمی توانم از آن بگذرم...شاید می ترسم...شاید وابسته ام...
من دلم می خواهد بروم...هرگاه خواسته ام بروم نتوانسته ام...و شاید
آن شعر سهراب که می گوید:((باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به
اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که
درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واه که همواره مرا می خواند...یک نفر باز صدا زد سهراب!
کفشهایم کو؟؟))همواره این حس تشنه ی مرا سیراب می کند...
این شبها که تا دیر وقت خواب از چشمم فرار می کند..شعر ((دنگ)) سهراب
را می خوانم و از ترس بر خود می لرزم...
من از این حرفها که زدم فکر نکن که خیلی خوشم می آید!!!
من دلم یقین می خواهد نه تردید!!من می خواهم باهرشل بروم
بلکه بدانم حقیقت را !من دلم می خواهد با پلانک بروم گرچه می دانم او تنها
نیست...من دلم می خواهد روز ۳۱ تیر جعبه ی تاریک داشته باشم...
من دلم می خواهد کنسرت یانی بروم...من دلم خواست آن روزها
آهنگ کاروانسرا را گوش کنم...الآن گوش می کنم...و من خیلی خوشحالم...
من دلم می خواهد گلی بیاید و برای من معجزه کند...و من می خواهم
این را به گوش آنها برسانم که من معجزه ام!من خود خود آن هستم!!
اما نمی دانم چقدر برای تبلور من فرصت است این سان که گذر هر لحظه
مرا به مرگ نزدیک می کند...من و ما را...و من در این اندیشه
که این پایان من نیست...و من برف پاک کن را می زنم که پاک کند این تردید
را از شیشه ی شفاف افکار من...و من نگاه می کنم به آنجا که نمی دانم
کسی هست یا نه!و پوزخند می زنم به روی تمام آنهایی که صدای قدمهای کسی
را نشنیدند و وجودش را تصدیق کردند... من به تربیت آنها می خندم...به بار تحمیلی
که یک عمر به دوش کشیدند...و تمام بی فکری هایشان...
و آندم که از آنها می پرسی صدای قدمی را می شنوی؟
آنها می گویند :آری !من می خواهم که برایم تحلیلش کنند...
ترس بر وجودشان مستولی می شود...دست به قلب می گذارند و می گویند
صدای قدمهای او را باید با قلب شنید و بس...
و من فکر می کنم که شاید خطا از من است...من التماس می کنم به غریبه ی
کوچه باغهای ذهنم!که زمان را برایم نگه دارد...من در تردید مرده ام...
و تمام شب مرا آزار می دهد...اینکه کسی برای سوالهای من جواب ندارد...
پس به یاد روزگار بی سوالی ام می افتم...که چه شیرین بود و چه تلخ...!
و چه درد بود و چه درمان...!من دلم برای آن روز تنگ شده که در ماشین رابستم...
تا آن روز که باد وزید وحشیانه و در را بست...و پنجره را در هم کوفت و من
در بهت هجران مانده بودم و اشکهایم به پهنای صورت جاری بود...
و گردو خاک باد وحشی در اشکهای جاری روی صورتم آب تنی می کرد...
من آن روز هم می خواستم زمان به عقب باز گردد...و نگشت...
از خودت بپرس تا به حال چند بار چنین آرزویی داشتی...؟
من دلم تنگ شده !اما نمی دانم برای که و برای چه...وچه هیاهویی
درون من است...و چرا مرا رها نمی کند...و چرا من شبها خوابم نمی برد...
و چرا زمان به من پشت کرده؟و چرا دلتنگی های من بی ثمر است...؟
و چرا اشکهای من بی اثر است..؟.و چرا درد من در به در است...؟؟
و چرا جملات من پایانی ندارند...؟و چرا صدای قدمهای من امانی ندارد...؟
و چرا دلتنگی من زمانی ندارد...؟
من دلم می خواهد با آن غریبه ی کوچه های شهر ذهنم قدم بزنم
و با او چشم در چشم شوم...و تردیدم را به زیر قدمهای بلندش بیفکنم
و قربانی کنم...و آن زمان برادر ناتنی تردید بیاید...او باور است...
