اين گزارش لحظه به لحظه از همه ي اتفاقاته...
بعد از يك عالم گريه اروم شدم ساعت 1.30 نصفه شب...
اما از بدشانسيم صحنه هاي وحشتناكي رو ديدم كه منو داغون تر كرد...
من اينه و شمعدونهاي طلايي رو ديدم...
جنب و جوش همه توي راه پله هاي يك خانه ي تاريك روشن...
. صداي خنده ي بچه ها...
من برق شادي رو توي چشماي عسلي ولي تاريك اون ديدم...
مثل يك بچه كه از گرفتن يك اسباب بازي خوشحال باشد...
من اينه رو توي دستاي اون ديدم كه نورش توي چشماي خيس من افتاد...
من خورد شدم مردم و زنده شدم....
خداي من چطور ممكنه اون انقدر خوشحال باشه ولي من؟...
اين حق من نيست...نه به خدا نيست...
از خودت بپرس كي تا حالا اين صحنه ها رو ديده؟
چرا من بايد مي ديدم؟
چرا من بايد روز بعدش اونو توي كت و شلوار دامادي مي ديدم؟
اما نه دست در دستان من!
دست در دستان يك غريبه...
و من باز هم لبخندهاي كودكانه ي او را مي ديدم ...
نرم مي شدم و از خوشحلي او يك لحظه پرواز مي كردم ولي از ياد اوري ان صحنه ها انگار سقوط مي كردم...
اره...ديروز اون رسما مال كس ديگه اي شد
همه با خنده و خوشحالي خونه اومدن...
و من هيچ وقت نتونستم چهره ي اونو با اون كت و شلوار در حالي كه كتش دستش بود و مي خنديد رو فراموش
كنم...
فقط سرگردونم !بازم مي پرسم چرا؟چرا؟چي شد؟چرا اين طوري؟
و من عاشق ساده هنوز باورم نشده اون نامرده!خنده داره نه؟
همش فكر مي كنم خوابم !
مي خوام داد بزنم !بابا يكي منو از خواب بيدار كنه!!!!!
اما نه اين يه كابوس واقعيه...
حالا به اون فكر مي كنم...
ديشب با اون همه صحنه ي قشنگ(!)دلم هواي اينو كرد كه براي خوشبختيش دعا كنم...
و دعا كردم و شوق لبخند اون منو خوشحال تر مي كردولي...
اخر نفهميدم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
__________________________________________________________________