از دوشنبه!من دانشجو می شوم!
خوب!
آلبرت عزیز من را طلبید!
خیلی وقت است!
خیلی سال است!
مثل آن روز که معمای قشنگش را حل کردم!
پس من هم به جواب طلبش می روم!
یک دانشجو!
یک دانشجو که پر از تناقض شده !
پر از تناقضی با طعم قهوه ی تلخی که لبریز از شکر شده!
پر از شعفی به حجم خالی دستگاه لخت!
و پر از گرد و خاکی که روی دندانهای اروین لم داده است...
من شروع می کنم راهی را که یک شهاب ارغوانی
بر آن تابیده.همان شهاب آن شب که من دیدم
و کسی ندید.همان مبل کهنه که رویش خوابیدم
به سمت آسمان و آهنگهای آکروپولیس یانی را گوش
دادم و دل دادم به آهنگ رویای یک انسان(آهنگی که در
حال پخش است )و چه ها که نبافتم!
یک راه به پایان رسید...
یک راه آغاز شد.آغازی از جنس کتاب فیزیک دبیرستان و تمام
ضمائم و تعلیقاتش...
دلتنگ مردی شدم از جنس باران
که مهربانی می آموزد همچون پدرش...و زنی که آرام
است چون آبی دریا و صخره ای است محکم
در برابر موجهای سهمگین رودخانه ی وحشی...
و دلتنگی برای مردی که نیست اما ...من او
را شب و روز می ستایم...
من دانشجو شده ام!
دانشجویی خسته که گرد و غبار تاریخ روی
شانه هایش نشسته...دانشجویی که 3 سال است
دیوانه شده...
من می روم برای تجربه ی طعم بادامهای تلخ و شیرین...
قدم به جایی می گذارم...که آغازش مهمتر از پایان است
و فاصله ی میان این دو از آغاز مهمتر است و به یاد
دارم که هر پایانی را آغازیست...


پ.ن:بوی پلاستیک و رنگ بد جور مرا آزار می دهد.باشد
که این قهوه ی تلخ شیرین مرهمی بر این زخم باشد...
فهمیدی؟گمان نمی کنم!
پیام تبلیغاتی و نوشته هایی چون(( وب قشنگی داری به منم
سر بزن)) ممنوع!اگر نمی خوانید
لطفا نظر هم ندهی_______________________د!