چند حس که می خواهم...(1)
چقدر دلم برای چند چیز تنگ شده...
این من هستم.من با مانتو و مقنعه و کلاسور زیر باران می دوم.آن هم باران پاییزی.
من می دوم و از سر و رویم آب شرشر می کند...من نمی بینم و پایم در یک چاله ی
آب می رود.پایم خیس آب شده!کتانی آل استارم خراب شده...
این عاقبت همان کوچه ی ماست.
درختها زیر باران می لرزند...سردشان شده.من به یاد می آورم...
من به یاد می آورم آن چتر آبی را که روی پارچه اش پر از عکس خرس بود.
من به یاد می آورم که چقدر پاپیچ پدرم شدم تا آن را بخرد!چقدر فیلم بازی کردم و زور زدم
تا اشک در چشمانم جمع شود!و او برای من آن چتر را بخرد...
و آن روز که از مدرسه باز می گشتم باران می آمد...
و من چترم را گرفته بودم و زیر باران قدم می زدم و نمی دانستم که سرنوشت
برای من چه رقم زده!من احساس سبک بالی می کردم در آن روز 8 سالگی ام...
امروز دور از آن شهر دور افتاده من راه می روم در کوچه ای از کوچه های تهران...
و باز زیر این باران یاد حرف آن دوست دوران راهنمایی ام می افتم که می گفت:
زیر باران گریه کنیم تا اشکهایمان را کسی نبیند...او عاشق کسی شده بود که
راننده ی آزانس بود...
و من باز نگاه می کنم به آن طرف کوچه و خانه ای که زیر باران خود را شستشو
می داد...و می دیدم دختر نوجوانی را که نگاهش به نگاه یک پسر یک لا قبا نگران شده...
و به تبعیت از این قانون اشک می ریزد زیر باران و می داند کسی نخواهد فهمید...
اما قرمزی چشمانش چه؟
من رسیده ام اکنون به جلوی در خانه...من کلید می اندازم و باز می کنم در را...
وارد حیاط می شوم و انگار از دم پله ها راهی ست بس دشوار تا اتاق من در طبقه ی دوم...
عاقبت رسیده ام...در را باز می کنم و داخل می شوم...اتاق رنگ بنفش می شود
من کلاسورم را می اندازم تا گوشم را بگیرم...و صدای وحشتناکی بلند می شود
من می گویم :زکی!! نترسدیم!!!آن وقت مانتوی خیسم را در می آورم
آستینش به پوست دستم چسبیده...دوباره برق می زند و من ملول شده ام حالا
صدایی نمی آید خیالم راحت می شود...اما!!...
خیلی ترسیدم...جیغ نمی زنم تا مادرم از خواب نپرد...!!!
شومینه را روشن می کنم...کبریت پنجمی روی مرا زمین نمی اندازد...!
لباس جدید می آورم و می پوشم...همانجا روی کاناپه دراز می کشم تا یخ پاهایم باز شود...
نمی خواهم از جایم بلند شوم!انگار می خواهم کوه بکنم!به شوق تخت و پتو بلند می شوم...
زیر پتو می روم...پرده را هم می اندازم..این آن چیزی است که می خواهم...
پتوی گرمی که تا نوک دماغم زیر آن رفته ام...و پاهایم زیر آن است...
اتاق تاریک که پرده اش را انداخته ام البته ابرها هم با پرده دست به یکی کرده اند!
صدای اصابت قطره های باران به کانال کولر و شیشه های حیاط خلوت که عمری است
مرا به خود عاشق می کند!در این گیرو دار که قطره های باران با شیشه ها جنگ و دعوا
کرده اند من پلکهایم سنگین می شود...یاد آن روز که از درمانگاه آمده بودم و ریه ام عفونت
کرده بود...جای سرمم درد می کرد...و تبم بالا بود آن روز هم باران می آمد و من عروسکم
را بغل کرده بودم...صدای دستگاه بخور می آمد که به زور نفس می کشید ...آن روز هم
مثل امروز باران می آمد...و من تنها مانده بودم و مادرم نماز ظهرو عصر می خواند...
مادربزگم خواب بود پدربزرگم خرخر می کرد...دایی ام در خانه اش از خستگی
غش کرده بود و تمام آدمهای این دنیا غیر از این چند نفر مرا فراموش کرده بودند...
پلکهایم سنگین تر شد و ...
