ماجرای کنکور سراسری 88!
خوب البته برای من جالب نیست اما واسه ی بقیه چرا!!!
3 تیر رفتیم پارک جمشیدیه که مثلا خسته بشیم شبش زود
بخوابیم!بدم نبود!اونجا پر از زنهایی بود که یه ریز غیبت می کردن و
می خواستن ادای جوونا رو در بیارن!!کنار ما یه پیر مرد نشسته بود
که پایین پارک دیدیم همش داره ورجه وورجه می کنه به اصطلاح ورزش!!!
بعد اومد بغل ما نشست و به عنوان در کردن خستگی 3 تا سیگار کشید
و ما رو خفه کرد!منم همش بلند بلند غرولند می کردم!آخه از سیگار و سیگاریها
متنفرم!!مامانم هی می زد بهم که آروم تر!اما من نمی تونستم!!!
درواقع توی پارک آرامشم تامین شد!!!
یه پیر مرده نشسته بود اوونور همش دخترای جوونو دید می زد!
دخترا هم که هیچی همه 300 قلم آرایش کرده بودن با برادرها و شوهرهاشون
اومده بودن الافی یا به عبارتی تفریحات سالم!البته من فکر می کنم که برادر یا شوهر بودن!!!
خلاصه اومدیم خونه!منم به عشق ارباب حلقه ها که صدا و سیمای الاغ لطف کرده بود 3 روز
مونده به کنکور داشت می ذاشت نشستم!!!اما نداد که نداد!یه مشت هشل الهفت نشون داد!!
البته اینم بگم که من هفته ای 2 بار ارباب حلقه ها رو می بینم!دی وی دی شو. چون
به نظر من تنها فیلمیه که ارزش 10000 بار دیدن رو داره!!
خلاصه شام نون و پنیر و کره فندق بادوم و گردو و چایی خوردم که مثلا معدم سبک باشه
چون موقع استرس اسپاسم معده و روده می گیرم!!
رفتم با آرامش و خوشحالی خوابیدم!یاد کتاب ساندویچ بزرگمهر حسین پور افتاد که
توی اون کامیک استریپ جلسه ی کنکور ور واقعا عالی به تصور کشیده بود!!
10 خوبیدم!راحت راحت!!!
ساعت دوازده با یاد رادیکال 2 از خواب پریدم!!!انگار مخم داشت می ترکید!!!
داشتم دیوانه می شدم مثل شبهایی بود که امتحان ریاضی داشتم و به مغزم زیاد
فشار می اوردم اون وقت نصف شب از خواب می پریدم و حالم بد می شد!!!
خلاصه یهویی لرز کردم!!انگار یه مسئله ی ریاضی توی ذهنم بود که هر چی فکر
می کردم به نتیجه نمی رسیدم!!از جام بلند شدم یه کم قدم زدم فایده نداشت!!!
رفتم بیرون!!!یواش یواش اسپاسم عصبی روده ام شروع شد!!!نمی خواستم
مامانم بیدار شه آخه اونم حتما خیلی ناراحت می شد!!!
از صدای قدم هام بیدار شد!!!بنده خدا خیلی نگران شد!!
برام عرق نعنا آورد چون این شربت به هر مرضی کارسازه !!!
از ترسم یه ارامبخش خوردم و یه قرص روده و معده که اونام ماده ی آرامبخش داشت!!
بعدش با 1000 بدبختی خوابیدم!
ساعت 2:30 به یاد فرمول سرعت از خواب پریدم!!
روده ام داشت منفجر می شد!!یه قرص معده خوردم که آرامبخش هم بود!!!
تا ساعت 4 صبح یا توی دستشویی بودم یا داشتم از درد معده و روده به
خودم می نالیدم که ماشالا ناراحتی گوارشی هم موروثیه توی خانواده!!!
بعد مامانم انقدر حمد بالای سرم خوند و ناله کردم که خوابم برد!!!
ساعت 5:15 از خواب پا شدم !!احساس می کردم که 100 ساعت خوابیدم!!!
صبحانه اشتها نداشتم دیدم یواش یواش معدم داره دوباره درد می گیره
از ترس اینکه سر جلسه مشکلی پیش بیاد دوباره همون آرامبخشی رو خوردم که
مخصوص معده و روده بود !!!خلاصه مست و پاتیل شدم!!!
رفتیم حوزه!!!همش می خندیدم و از بچه ها می پرسیدم دیشب چه جوری خوابیدین؟؟؟
همه خوب خوابیده بودن!!!بعد رفتیم سر جلسه!من بی نهایت ریلکس بودم!می گن
یه مقدار استرس برای تسریع فرآیند مغز لازمه !!!اما من همونم نداشتم!!
همش می خواستم آزمون زود شروع بشه!!!و شد!!
2 تا سوال ادبیات زدم دیدم یه باکس زیرش خالیه!!!واقعا سخت بود اما من اصلا عین خیالم
نبود به یه آرامش خیلی زیاد شروع کردم تکنیک زمان نقصانی رو انجام دادم
تمام سوالایی رو که شک داشتم نزدم ولی واقعا برای من که خونده بودم سخت بود!!!
تموم شد!اختصاصی اومد منم که استاد شیمی بودم رفتم سراغش!!!
واااااااااااااااااااااااااای!خیلی سخت بود حتی بعضی از سوالاش توی مورتیمر هم نبود!!!
یه تعدادی زدم رفتم فیزیک دیم همه ی سوالا آشناست!!!از اون هم یه تعدادی
زدم و بعد ریاضی!دیف که نتونستم اما گسسته ها رو همشو زدم چون گسستم عالی بود!
بعد یه تعداد کمی دیف و هندسه زدم و همش توی دلم به مهندس م ط فحش دادم !!!
خلاصه چند بار رفتم و اومدم!!!
نکته اینه که سرعتم خیلی پایین اومده بود!!!خیلی زیاد!!
سوالا رو که می دیدم می گفتم حوصله ندارم فکر کنم باشه واسه آزمون بعد !!!
که در واقعا آزمونی وجود نداشت!!!!اما من دچار توهم شده بودم!!!
قرصها همه چیزو خراب کرد و من حتی چیزهایی رو که بلد بودم رو هم نتونستم حواب بدم...
و این طوری گند خورد...
هنوزم باورم نمی شه...از سر جلسه تصمیم گرفتم به سال آینده فکر کنم...
تا نیمه ی اول مرداد استراحت می کنم...
بعد نتیجه ها می یاد ا اون موقع وقت دارم که انتخاب رشته کنم !!
اگر رتبم بد شده باشه سال دیگه شرکت می کنم...آدم حیفش می یاد!!!
زحمتام نتیجه نداد و اصلا خوشحال نیستم یکی می گفت شاید این حادثه ی ناگهانی
از دعای بعضیا باشه !!!دعای خیر بعضیا که همیشه پشت سرمه...
اما اهمیتی نداره...اینو بخونید و اگر منو می شناسین برام دعا کنید که تکلیفم
معلوم بشه...اما از نصیحت بیزارم...
اینکه چرا انقدر قرص خوردی و ...
یا امیدواری بیهوده دادن....که حالم ازش به هم می خوره....
زحمتام به باد رفت می دونم چرا اما دلایل دیگه ای هم هست که نمی دونم...
فقط یکی می دونه که من چطوری زحمت کشیدم...جوابا هم پیش همون یه نفره...
همون یه نفری که الانم سکوت کرده و داره منو زجر می ده...مثل همیشه با
سکوتش منو آزار می ده!!اما من محکومم به انتظار!!!
از هر گونه نصیحت و دادن دلگرمی و امید و دلداری جدا خودداری نمایید!