امشب صدای تيشه از بيستون نيامد

                       گويا به خواب شيرين فرهاد رفته باشد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شب سردی است و من افسرده !

راه دوری است و پايی خسته

تيرگی هست و چراغی مرده

 

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آ دمها

سايه ای از سر ديوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها

 

فکر اين تاريکی و اين ويرانی

بی خبر آ مد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

 

نيست رنگی که بگويد با من

اندکی صبر سحر نزديک است

هر دم اين بانگ بر آرم از دل

 وای اين شب چقدر تاريک است

 

خنده ای کو که به دل انگيزم؟

قطره ای کو که به دريا ريزم؟

صخره ای کو که بدان آ ويزم؟

 

مثل اين است که شب نمناک است

ديگران را هم غم هست به دل

غم من ليک غمی غمناک است !