درسفر آن سوها
ايوان تهی است و باغ از ياد مسافر سرشار
در دره ی آفتاب سر بر گرفته ای:
کنار بالش تو بيد سايه فکن از پا درآمده است
دوری!تو از آن سوی شقايق دوری
در خيرگی بوته ها کو سايه ی لبخندی که گذر کند؟
از شکاف انديشه کو نسيمی که درون ايد؟
سنگريزه ی رود بر گونه ی تو می لغزد
شبنم جنگل دور سيمای تو را می ربايد
تو از تو ربوده اند و اين تنهايی ژرف است !
می گريی و در بيراهه ی زمزمه ای سرگردان می شوی!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اميدوارم حال تمامی دوستانم خوب باشه !
می خواستم بدونم از خوندن اين شعر چه احساسی به
شما دست می ده !
منتظر نظرهاتون هستم !
کوچيک شما !
Najme
seeu!
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم تیر ۱۳۸۴ ساعت ۶:۲۲ ق.ظ توسط n
|