دانشگاه و گاه دانش!
امروز که به برگها نگاه می کردم مثل هر سال تصمیم
داشتند از عرش به فرش بیایند و لحظه ای با رقصشان در باد پاییزی مارا
محو کنند که آری طبیعتی هست و در پس این طبیعت حقیقتی هست...
آدمهایی که از کنار من عبور می کنند.با نگاههایی لبریز از پیام...
پیام آشنایی.پیام تنفر.پیام تمسخر.پیام جذب.پیام محبت.پیام نظر بازی و هوس...
من این روزها فقط چشمانم را درگیر چشمانی می کنم که معنایش
برایم جذب است!قانون جذب و تمام واقعیت بی پایان و شیرینش...
صورتهای پر چین مردانی که رفته اند در این راه و مجذوبند...و شاید اسیر!
اسیر شرایطی که می خواهند یا نمی خواهند!مردانی سالخورده
که شاید روزی که وارد این علم شدند می خواستند آلبرت انیشتین بشوند!
کسانی که در آرزوی ارائه ی یک تئوری بودند که جهان را تکان بدهد...اما نشد!
اما چه شد که نشد؟(یک علامت سوال بزرگ!)
جوانانی که مغرورانه پا بر زمین می کوبند و منتظر این هستند که یا
از شر فیزیک خلاص شوند یا آنها هم آلبرت بشوند!جوانانی که به هیچ
کدام از اینها فکر نمی کنند...نگاههای پریشان هر کدام از این آدمها
که گاه خبر از سر درون نمی دهد...من در میان این آدمها به دنبال
نوری می گردم...آلبرت شدن سخت است؟
پ.ن.1:امشب ماه و مشتری به مقارنه ی هم می روند.
پ.ن.2:من هنوز مبهوت آنچه ام که بر من گذشته...!
پ.ن3.:مردی را یافتم که سراسر لطافت است و من در کلاسش
انقباض زمان را خیلی شدید حس می کنم.
پ.ن.4:مردی از جنس سوال که دسته ای مجذوب اویند.اما من در جستجوی
اویم...
پ.ن.5:مردی که لهجه ی شیرازیش هنوز هم مرا به یاد مصطفی
می اندازد و من دلم برای او تنگ است.این سکوت مرگبارش عذابم می دهد
ای کاش یک روز این را درک کند!
پ.ن.6:من تا به حال 1000 بار نشریه ی آونگ را مطالعه کرده ام.خسته نمی شوم!
پ.ن.7:خداوند تاس نمی اندازد؟/.
پ.ن.8من نشانه هایی دریافت می کنم از اینکه مردی از جنس باران
بد طوری روی روح من متمرکز شده این تمرکز را با صدای بی صدایی و با
نشان بی نشانی فریاد می زند...می بینم و می شنوم!
پ.ن.9:در جریانم همیشه تا ابد...!
پ.ن.10:آرزوهایم شیرین است و دست یافتنی...
پ.ن.11:انسانهای جذابی که ...
پ.ن.12:قاصد روزان ابری !داروگ!کی می رسد باران؟
پ.ن.13:من را ببخش ای همسفر برای تاخیر!درکم کن!

پیام تبلیغاتی ممنوع!لطفا در رابطه با نوشته حرف بزنید!!!
حرف متفرقه ممنوع!یک دفعه یادم رفت بگما!!!دارین منو رو سفید
می کنین!!!